Desire knows no bounds




Sunday, September 28, 2025

 یه مثال معروفی هست تو مدیریت، که می‌گه اگه سه تا نقطه تعریف کنی، اِی و بی و سی، و یک مثلث بکشی به طوری که بی و سی هر دو به یک فاصله باشن از اِی، حالا بیای یه خر رو بذاری تو نقطه‌ی اِی و دو دسته علف مساوی بذاری تو نقطه‌‌های بی و سی، خره کدوم یال رو انتخاب می‌کنه؟ خره از گرسنگی می‌میره، این‌قدر که سبک سنگین می‌کنه کدوم رو انتخاب کنه، جای این‌که بلند شه راه بیفته به سمت یکی از نقظه‌ها، به سمت هر کدوم، شاید اصلاً اون وسط‌ها یه نقزه‌ی دی‌ای هم پیدا شد که ازون دو تا نزدیک‌تر بود و توش دوتا دسته علف بود حتی، عوض یکی.

خب؟ هیچی! نزدیک بود از گشنگی بمیرم، اما قبل از مردن راه افتادم بالاخره. از گشنگی نمردن‌م رو هم مدیون آقای الف‌م.


پ.ن. اصل ماجرا برمی‌گرده به قرن چهاردهم و فیلسوف اسکولاستیک فرانسوی، ژان بوریدان (Jean Buridan). البته خودش دقیقاً این مثال رو توی نوشته‌هاش نزده، ولی بعدها به اسم اون معروف شد. ایده اینه: یک الاغ رو فرض کن که دقیقاً در وسط دو دسته علوفه‌ی کاملاً مساوی گذاشته شده. چون هیچ تفاوتی بین دو انتخاب وجود نداره و الاغ هم دلیلی برای ترجیح یکی به دیگری پیدا نمی‌کنه، دچار تعلیق و بلاتکلیفی می‌شه و در نهایت از گرسنگی و تشنگی می‌میره.

این مثال برای توضیح مشکل انتخاب در وضعیت‌های کاملاً متقارن به کار می‌ره و در فلسفه و مدیریت برای نشان‌دادن بن‌بست تصمیم‌گیری (indecision) استفاده می‌شه. بعدها خیلی‌ها مثل اسپینوزا و حتی متفکران مدرن این مثال رو دست‌مایه‌ی بحث درباره‌ی عقلانیت، آزادی اراده، و تصمیم‌گیری کردند.

..
  




 مرد می‌گه باید زبونِ کاریِ هم‌دیگه رو یاد بگیریم. خوشم میاد از پیغامش. خیلی سال بود شروع نکرده بودم چیزی رو از صفر با کسی ساختن.

..
  



Friday, September 26, 2025

جغرافیای نزدیکی

سید می‌گه اگه بری ایران، دیگه برنمی‌گردی این‌جا. می‌گه کانادا واسه تو مثل یه کفش تنگه، که اذیتت می‌کنه ولی الان که یه مدت طولانی پاته دیگه عادی شده برات. می‌گه بری ایران کفشه رو دربیاری دیگه عمراً حاضر باشی برگردی، عمراً حاضر شی پات کنی‌ش دوباره. نمی‌دونم چرا باید برگردم ایران. نمی‌دونم چرا باید برنگردم ایران. نمی‌دونم چرا باید به کفش تنگ عادت کنم. نمی‌دونم چرا باید واسه سید مهم باشه. نمی‌دونم دقیقاً دلم می‌خواد با زندگی‌م چی‌کار کنم. می‌دونما، ولی وانمود می‌کنم نمی‌دونم.

دارم رو یه فایل کار می‌کنم به اسم Geohraphy of Closeness. فکر می‌کردم کاری نداشته باشه برام، ولی یه هفته‌ست درگیرشم. امروز دیگه باید تمومش کنم. باید برم کافه و وقت نداشته باشم وقت تلف کنم. امروز یه‌هو پاییز شد. حوصله ندارم لباس عوض کنم. یه ژاگت گرم و نرم می‌پوشم روش بساط کارو برمی‌دارم می‌رم بیرون. می‌رم کافه. ژاکته یه حال خوب وینتیج‌طوری داره. دختره می‌گه مامان دارم یه کانورس سفارش می‌دم، خوراک ژاکتته، وقتی بخشیدی‌ش به من. از مزایای دوری اینه که دیگه کفشا و لباسام ناپدید نمی‌شن. دست دختره به این سادگیا بهشون نمی‌رسه. جغرافیای دوری.

از دم در یه مجله‌ی سینماتک برمی‌دارم می‌رم بالا. می‌رم رو مبل مورد علاقه‌م بشینم. اشغاله. یعنی اشغال که نه، یه کت روشه. دو تا آقای موسفید خوش‌تیپ نشسته‌ن سر میز و دارن مجله‌ی سینماتک‌ رو ورق می‌زنن. خوشم میاد ازشون. یکی‌شون نگاه منو که به مبله می‌بینه، کت شو برمی‌داره و با لبخند می‌گه بفرمایید، مبل مال شما. مجله‌ی دستمو به شکل نشان مخصوص میتی کومون بالا می‌برم. می‌خندن. دارن راجع به سینمای شاعرانه‌ی اوکراین حرف می‌زنن. مگه اوکراین هم سینمای شاعرانه داره؟

تو مغزم هم‌زمان ماشین لباس‌شویی و جاروبرقی روشنه. می‌دونم دلم چی می‌خواد ولی مغزم باهام موافق نیست. سید می‌گه به جای این‌که بیای فقط نکات منفی رو لیست کنی، می‌تونی به نیمه‌ی پر لیوان فرصت بدی. من؟ خیلی ساله این کارو نکرده‌م. خیلی ساله بدبین و جزمی شده‌م. سخت‌تر از اون اینه که سختمه همه‌ی چیزایی که تو ذهنمه رو به زبون بیارم. به محض این‌که این‌کارو بکنم میفتم تو بن‌بست. میفتیم تو بن‌بست. لنگویج بریر. فکر می‌کنم یه آدم دیگه رو لازم دارم که بتونم باهاش راجع به این وضعیت حرف بزنم. سید اما یه جایی از مکالمه لحنش عوض می‌شه. یه‌جوری که انگار ذهنمو خونده. سید بلده یه وقتایی دو قدم بره عقب و بذاره خودم مواجه شم با خودم. بلده تو بن‌بست آدمو ول نکنه بره، دور بزنه بره سراغ یه راه دیگه. جاروبرقی خاموش می‌شه. فکر می‌کنم آخرین باری که من دور زدم کی بود؟

می‌رم سراغ فایل. شروع می‌کنم تایپ‌کردن. اون‌ور خط آدمی که باهاش فایل رو شر کرده‌م آنلاین می‌شه. اسمش میاد بالای صفحه. شروع می‌کنه تایپ‌کردن. دارم هایلایت‌کردناشو می‌بینم. تکیه می‌دم عقب می‌ذارم کارشو بکنه. همون لحظه نوتیفیکیشن ایمیل میاد. نامه‌ی آیداست. چراغش روشنه. انگار نشسته باشم تو رانشه و دوتا از دوستام تصادفی بیان تو بشینن سر میز آدم. همون‌جوری که چشمم به مونیتور بود اومدم قهوه‌مو بردارم، نگو اشتباهی قهوه ی یکی از اون آقاهاست. خندید گفت من مشکلی ندارما، قهوه‌ی تو حتماً داغ‌تره. خندیدم. یاد کاوه افتادم که می‌گفت به‌خدا که استاندارد دوگانه داری، اگه یه آقای موجوگندمی خوش‌تیپ سر حرفو باز کنه نه تنها درسته قورتش نمی‌دی، که ته دلت قند هم آب می‌شه. خنده‌م گرفت. راست می‌گفت.
..
  




 دارم رو یه فایلی تو گوگل داکس کار می‌کنم. شر کرده‌مش با دوست نابغه‌م که متن انگلیسی‌شو آدم-نویس کنه. که نثر چت چی‌پی‌تی نباشه. نشسته‌م تو کافه دارم رو فایل کار می‌کنم که آی‌دی‌ش بالا سر گوگل داکس روشن می‌شه. انگار نشسته باشم تو کافه، تصادفی بیاد تو. شروع می‌کنه کارکردن رو فایل. می‌بینم داره هایلایت‌ها رو عوض می‌کنه، تایپ می‌کنه، پاک می‌کنه، ادیت می‌کنه. انگار نشسته بغل دستم، لپ‌تاپش جلوش، داره همین‌جور که بازوش می‌سابه به بازوی من، تندتند تایپ می‌کنه. 

پایین اون خطی که داره ادیت می‌کنه، تایپ می‌کنم: :** زیرش تایپ می‌کنه: لااقل این‌جا به درد می‌خورم.

بعد چتمون رو پاک می‌کنه برمی‌گرده سر ادیت متن. انگار یه دیقه دست از تایپ‌کردن برداشته باشه، برگشته باشه نگام کرده باشه خم شده باشه طرفم لاله‌ی گوشمو بوسیده باشه یه جرعه از قهوه‌ش خورده باشه برگشته باشه سراغ لپ‌تاپش.

..
  



Wednesday, September 24, 2025

Breaking the Culture of Silence

۱. این عکسو خیلی دوست دارم. منو یاد یه دوره‌ی درخشان زندگی‌م میندازه. دوران کوویده و سر صحنه‌ی عکاسی هیتو ام. کووید شده و فروش حضوری‌مون کنسل شده، اما چون سایت داریم از قضا فروشمون چند برابر شده پس کار من چند برابر شده. از اون طرف معاشرت‌ها و بیرون رفتن‌ها تقریباً به صفر رسیده پس من می‌تونم مدام بشینم پای کامپیوتر و روزی ۱۲ ساعت کار کنم. دارم یکی از پروداکتیوترین دوران زندگی‌م رو سپری می‌کنم.

۲. دیشب، فیلم بی گان* که تموم شد، احساس کردم یه غزل رو تماشا کرده‌م، یه هذیان تغزلی و زیبا رو. تمام مدت فیلم، انگار روی آب خوابیده بودم و داشتم تو آسمون مابه‌ازای بصری اون لحظه‌ی «خواب‌وبیدار» رو تماشا می‌کردم. یاد زولپیدم افتادم. اون لحظه‌ای که داره اثر می‌کنه و اگه موبایل دستت باشه صفحه‌ش می‌شه شبیه یه کاغذ کاهی قدیمی. اون لحظه خیلی تغزلیه. چند ثانیه‌ی کوتاه خلسه‌ست، و تمام. 

۳. حالا اصن چرا یاد فیلمه افتادم؟ این‌جوری شد که از جلوه‌ی بصری فیلم به وجد اومده بودم، انگار تو یه جهان آب‌رنگی بودم، و نمی‌تونستم بخوابم. این شد که رفتم نشستم سر درس و مشقم. درسم چی بود؟ منوپاز در فمینیسم. بله. سه‌ی نصف‌شب، منِ آیدا، تو ونکوور، از فیلم بی گان سرخوش شده‌م نشسته‌م دارم یه مقاله‌ی طولانی می‌خونم به زبان انگلیسی، راجع به منوپاز و فمینیسم، که فردا باید سر کلاس راجع بهش سخن بگم! -وضعیت-

۴. این عکسو دوست دارم چون منو یاد یه دوران درخشان زندگی‌م میندازه. از امروز عکسی ندارم. از کافه که اومدم بیرون، شعاع خورشیدی که کف پیاده‌رو افتاده بود رو گرفتم در امتدادش رفتم. ‌کتابایی که می‌خواستم رو پیدا کردم رفتم طبقه‌ی بالا، نشستم رو اون مبل نرمای اون ته، بغل چیزمیزای زمستونی. کتابا رو گذاشتم رو میز بغل دستم و فرو رفتم تو مبل و شروع کردم هیچ کاری نکردن. نیم ساعتی گذشت. فقط داشتم آدما رو تماشا می‌کردم و داشتم یه هیچی فکر نمی‌کردم. یکی اومد جلو گفت من فقط اومدم بهتون سلام کنم. این‌قدر خوش‌تیپین و این‌قدر  بااعتمادبه‌نفس نشستین که دیدم نمی‌تونم بدون این‌که بیام بهتون سلام کنم برم. سلام. تشکر کردم و گفتم علیک سلام. رفت. انگار از خلسه اومده باشم بیرون. پا شدم رفتم دم صندوق کتابا رو حساب کردم و زدم بیرون. فکر کردم پیاده برمی‌گردم خونه. فکر کردم ولی خیلی راهه‌ها. فکر کردم پیاده برمی‌گردم خونه.

۵. چند وقت پیش، اپلای کردم واسه یه دوره‌ای و چند هفته پیش قبول شدم و چند روز پیش کلاسام شروع شد. یه‌هو افتادم وسط کلی کلمه‌ترکیب تازه. «متامورفسیس آو منوپاز».

 Understanding your body as an act of feminism 

۶. یه روزی توجهم جلب شد که دارم یه چیزایی رو فراموش می‌کنم. فراموش نه، مغزم داره قاطی می‌کنه. شنبه‌ی هفته‌ی بعد رو می‌گه همین شنبه. قرار دیروز رو می‌گه فردا. اولایی بود که اومده بودم این‌جا. یادمه به علی گفتم فکر کنم دارم دیمنژیا می‌گیرم. خندید. چند بار دیگه که تکرار شد گفت آیدا فکر کنم داری دیمنژیا می‌گیری. همه‌چیو بزن تو گوگل کلندر. همه‌چیو زدم تو گوگل کلندر و تا مدتی دیمنژیا منتفی بود. اما باز یه جایی احساس کردم زبونم داره از مغزم جا می‌مونه. من معمولاً حَراف خوبی‌ام و به خوبی می‌تونم سر و ته بحث رو هم بیارم، راجع به هر چی که باشه. لحنم متقاعدکننده‌ست و یه چیزایی از آستینم درمیارم قاطی بحث می‌کنم که مخاطب تحت تأثیر قرار می‌گیره. تحت تأثیر قرار می‌گرفت. تا یه جایی که دیدم زبونم داره از مغزم جا می‌مونه. این‌جوری بود که یه موضوعی که کاملاً می‌دونستم قراره از صفر برسونمش به کجا رو شروع می‌کردم. مغزم از طبقه‌ی همکفِ موضوع شروع می‌کرد و قرار بود برسه طبقه‌ی سوم. بعد اما یه‌هو در آسانسور باز می‌شد و زبونم طبقه‌ی دوم پیاده می‌شد. در بسته می‌شد و من و مخاطب می‌موندیم بین طبقات. من تو مغزم تو طبقه‌ی سوم بودم. زبونم اما ول کرده بود رفته بود و مخاطب هم همین‌جوری منو نگاه می‌کرد که ایزتایپینگ مونده‌م یا بحثو ول کرده‌م. میومدم اتفاق رو توضیح بدم، اما غریبه بودم و دوستام همه جدید بودن و احساس می‌کردم نمی‌تونم منظورمو درست بفهمونم بهشون. می‌دیدم مخاطب گیج می‌شه یا به نظرش حرفام بی‌سروته میاد. ولی نمی‌دونستم باید چه دفاعی بکنم از خودم. بحثه تو مغزم مستدل و کامل بود، بیرون اما رها شده بود وسط راه‌پله‌ها.  

۷. ادامه که پیدا کرد، رفتم تو غار. یه شب از پای میز بازی پاشدم رفتم و دیگه برنگشتم. ناخودآگاه از بحث و مکالمه فرار کردم. ترجیح دادم اوقاتمو با فیلم و کتاب و نوشتن سپری کنم. یه روز اما، یه روز که داشتم یه استیتمنت جدی می‌نوشتم، آرمین که داشت متنو می‌خوند گفت الان دقیقاً نفهمیدم، می‌خوای چی بگی؟ توجهم جلب شد که اون اغتشاش و پراکندگی به نوشتنم هم سرایت کرده. از یه جا شروع می‌کنم برم طبقه‌ی سوم، اما یا می‌رم پارکینگ یا می‌رم پشت بوم. دیدم نمی‌تونم چیزی که تو ذهنمه رو درست رو کاغذ تبیین کنم. رفتم جا.

۸. دلیلش می شد پی‌تی‌اس‌دی بعد از ماجرای بچه‌ها باشه. می شد ترامای ازدست‌دادن باشه. یا می‌شد به سادگی، مهاجرت باشه. مواجهه با زبان جدید آدمای جدید جغرافیای جدید. ای‌دی‌اچ‌دی حتی. به دکترم گفتم ریتالین می‌دی بهم؟ گفت نه. آزمایش و فیلان. گفت پری‌منوپازه. گفت به نظر میاد پری‌منوپاز طولانی‌ای خواهی داشت، تا ۵۸ سالگی. باید یاد بگیری دیل کنی باهاش. فکر کن یه پی‌ام‌اس طولانی. برگشتنه اشکام میومدن پایین. دلم بغل آشنا و واقعی می‌خواست. دلم نمی‌خواست تنها تو یه شهری ته دنیا پیر شم. 

۹. یه بار یه چیزی نوشته بودم درباره‌ی منوپاز، یه ربطی داشت به اپیزود یائسگی رادیو مرز -می‌بینی؟ تو همین متن هم سختمه بنویسم یائسگی، انگار منوپاز فشار روانی‌ش کم‌تره-. کلی دایرکت گرفتم. از مردها که توجه نکرده بودن به دوره‌ی سختی که مامانشون داشته سپری می‌کرده. و از زن‌ها، از دوره‌ی سختی که دارن سپری می‌کنن. یکی اومد از سکس‌لایفم پرسید و گفت مال من تموم شده. اون یکی اومد از شب‌های ملتهبش گفت و از دوره‌ای که ثبت‌نام کرده که بفهمه باید چی‌کار کنه. لینک دوره‌هه رو برام فرستاد. گفتم به نظرم زرد میاد. نرو. چندوقت بعد اومد گفت راست می‌گفتی، حال‌مو بدتر کرد. هنوزم گاهی دوستام تو دایرکت راجع به پری‌منوپاز حرف می‌زنن باهام. حال و روزشونو شر می‌کنن. می‌خوان ببینن منم همین‌جور؟ بقیه هم همین‌جور؟

۱۰. ایمیل دوره‌هه که اومد، با این‌که وسط یه وضعیت بلاتکلیفی بودم تو زندگی، شک نکردم که ثبت‌نام کنم. اصلاً وقت و تمرکز نداشتم، ولی فکر کردم همینه اصن شاید. فکر کردم این‌قدر فکر نکن. 

۱۱. حالا چند جلسه گذشته. حالا یه عالمه اطلاعات جدید یاد گرفته‌م و یاد نگرفته‌م. اما مهم‌ترین چیزی که دارن بهمون یاد می‌دن حرف زدنه. حرف زدن و ازش گفتن و ازش نوشتن. و تو جلسات گروهی‌مون، گوش دادن و هم‌دلی کردن. و یاد دادنِ این‌که دفعه‌ی بعد که اومدی آدمی که یه عمر می‌شناختی رو جاج کنی، یه قدم وایستا، فاصله بگیر، و به این فکر کن اون زنی که فکر می‌کنی مثل کف دست می شناسیش، که پر از زندگیه و لایف‌استایلش چنینه و چنانه، الان کجای زندگیش وایستاده. الان ممکنه چیا رو داره از سر می‌گذرونه. یه دیقه وایستا، بعد یه نفس عمیق بکش و اگه هنوز می‌خواستی با همون منطق قبل ادامه بدی، ادامه بده. من؟ من ساکت می‌شم و اعتماد به نفسمو از دست می‌دم و ازت فاصله می‌گیرم و می‌رم تو کنج امن خودم. من ولی یه روز شروع می‌کنم به خوندن و خوندن و یاد گرفتن و به بقیه‌ی زن‌ها گوش دادن و هم‌دلی یاد گرفتن. یاد می‌گیرم بنویسم یاد می‌گیرم حرف بزنم یاد می‌گیرم یه کنجی داشته باشم که توش هم‌دلی باشه. یاد می‌گیرم جایی که توش هم‌دلی نیست نمونم. بلغزم برم.

*Long Day's Journey into Night -- Bi Gan

..
  



Tuesday, September 23, 2025

 یک بار چند ماه پیش، و یه بار همین دو سه روز پیش، از قدرت تخیل و تصویرساختن خودم در شگفت موندم. عین به عین چیزی که تو ذهنم ساخته بودم محقق شد. به دورازذهن‌ترین شکل ممکن. یعنی در حالت عادی امکان نداشت تصور کنم این آدم بیاد چنین پیشنهادی بهم بده، ولی، ولی در عین حال عین به عین‌ش رو تو خیالم بارها مجسم کرده بودم. و گس وات؟ همون آدم اومد دقیقاً همون پیشنهاد رو داد.

تو دلم به جای شمع، چراغ مطالعه روشنه:پی

..
  




 سید می‌گه اگه بری ایران، دیگه برنمی‌گردی این‌جا. می‌گه کانادا واسه تو مثل یه کفش تنگه، که اذیتت می‌کنه ولی الان که یه مدت طولانی پاته دیگه عادی شده برات. بری ایران کفشه رو دربیاری دیگه عمراً حاضر باشی برگردی، حاضر شی پات کنی‌ش دوباره.

نمی‌دونم چرا باید به کفش تنگ عادت کنم. نمی‌دونم چرا باید واسه سید مهم باشه. نمی‌دونم دقیقاً دلم می‌خواد با زندگی‌م چی‌کار کنم. می‌دونم دلم می‌خواد کار خاصی نکنم باهاش. اینو می‌دونم فقط.

آها. اینم می‌دونم که دلم می‌خواد فریلنس -هرجای دنیا که باشم- از کانتنت و محتوا پول دربیارم و مجبور به جغرافیای خاصی نباشم. و دلم می‌خواد با اونی که دوسش دارم زندگی کنم، دلم می‌خواد مواظبش باشم. این دوتا رو خوب می‌دونم.

..
  




 ⁨«از کتاب رهایی نداریم»


من عاشق کتاب‌ خوندنم. بی‌اغراق از هیچ کاری بیش از کتاب خوندن لذت نمی‌برم. چرا، فیلم دیدن و نوشتن و سفر هم هست؛ و دو تا چیز دیگه. اما کتاب خوندن همیشه شخصی‌ترین و عمیق‌ترین لذتمه. یادم نمیاد روزی رو بی‌کتاب سپری کرده باشم. از پنج سالگی شیفته‌ی خوندن بودم. یاد گرفته بودم کتاب‌ها رو از حفظ بخونم. اولین‌هایی که یادم میاد کتاب‌های کانون بود، سپس «کودک فلسطینی» بود که عموم برام می‌خوند و ماهی سیاه کوچولو و اولدوز و کلاغ‌ها، که عمه‌م. اولین مردی که عاشقش شدم رت باتلر بود تو بربادرفته؛ وقتی ۱۲ سالم بود. بعد عاشق بابالنگ‌دراز شدم و بعد عاشق ناپلئون تو دزیره. دوران راهنمایی رمان‌خون بودم و دبیرستان کلاسیک‌خون و اون آخرا هم خداحافظ گری کوپر می‌خوندم و انجمن شاعران مرده و میلان کوندرا و شاملو و اسماعیل فصیح و عباس معروفی و شهرنوش پارسی‌پور. تا سال‌ها «جان شیفته» رمان محبوبم بود و مجله فیلم قبله‌ی آمالم، و سینما، جادوی سینما. اصلاً ژاپن که رفتم، بخش بزرگی از زبان ژاپنی‌مو از طریق سینما یاد گرفتم. مدام فیلم می‌دیدم، به دوبله‌ی ژاپنی با زیرنویس انگلیسی. -اون‌وقتا اینترنت هنوز اختراع نشده بود- و تو دنیای خیالی خودم زندگی می‌کردم. ادبیات، سینما، و بعدتر نوشتن.

من کتاب زیاد می‌خونم، خیلی زیاد. این یکی دو سال آخر چندتا نویسنده رو بیشتر از بقیه دنبال کرده‌م: هاروکی موراکامی (رمان‌های قطورش)، میه‌کو کاواکامی، آنی ارنو، الیزا گبرت، کاترین لیسی و آندره آسیمان. یه تعداد کتاب ثابت هم دارم، که سال‌هاست کتاب‌های بالینی‌م محسوب می‌شن. خونواده‌من:

«خاطرات سیلویا پلات»
«یادداشت‌های روزانه‌»ی ویرجینیا وولف
«کتاب دلواپسی» فرناندو پسوآ
«اتاقی از آن خود» ویرجینیا وولف
«روزها در راه» شاهرخ مسکوب
«شب یک شب دو»ی بهمن فرسی
«چرا ادبیات» یوسا
و دو تا کتاب باریک از بیژن نجدی: «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند»، و «دوباره از همان خیابان‌ها»

این کتابا هر جا پایین تختم باشن اون‌جا «خونه»ست، اون‌جا می‌تونم «بنویسم».

..
  



Monday, September 22, 2025

 یه جایی هست در زندگی، که درحالی‌که فکر می‌کنی برای طرف مقابلت هیچ اهمیتی نداری و صرفاً داری سرشو گرم می‌کنی، یه‌هو ناغافل یه خرده‌نشانه‌هایی میاد وسط، که حس می‌کنی، که می‌بینی اِ، انگار مهمی براش. انگار به جز سرگرمی، آدمه داره کِر می‌کنه درباره‌ت، آدمه واقعاً مهمی براش. از این خرده‌نشانه‌ها خیلی خوشم میاد. هم غافلگیر می‌شم و هم خوشم میاد. ته دلم یه عالمه پروانه شروع می‌کنن بال‌زدن. هرچند کمی که می‌گذره، دوباره من و پروانه‌ها می‌ریم می‌خوابیم، چون اصولاً دیگه  بدبینم به همه‌چی و سعی می‌کنم هیچ نشانه‌ای رو جدی نگیرم، ولی بازم دلیل نمی‌شه اون لحظه حالشو نبرم. دلیل نمی‌شه اون لحظه بال‌زدن یه عالمه پروانه رو انکار کنم.

چه تلخ می‌شه آدم، واقع‌بین که می‌شه. اه‌ اه‌ اه. دلم همون آیدای سرخوش رؤیاپرداز رو می‌خواد که از هر چیز کوچیکی یه قصه‌ی بزرگ می‌ساخت. 

..
  



Sunday, September 21, 2025

 یه بار اون اول‌ها الف ازم پرسید دقیقاً از چیِ من خوشت میاد؟ گفتم این که زورت از من بیشتره. زورت می‌رسه بهم. همین هم بود واقعاً. دیگه بعد از هزارجور آدم دیدن، می‌دونستم از چی خوشم میاد از چی نه. برام مهم بود بالاخره یکیو دیده‌م که تحت‌الشعاع من قرار نمی‌گیره. یه جاهایی از خودش بودن -ولو ناخوشایند برای من- ابایی نداره. خیلی جاها حتی. امشب که زورش بهم رسید، امشب که هزار بار طفره رفتم اما ولم نکرد به امان خدا، امشب که تلفن رو که قطع کردم -قبل از این‌که بشینم فیلم بی گان رو ببینم- رفتم بقیه‌ی فایل رو کامل کردم، متوجه شدم دلیلم درست بوده.

..
  



Saturday, September 20, 2025

داشتم فکر می‌کردم برم تهران، چه چیزهایی رو میس خواهم کرد تو ونکوور که اون‌جا ندارم؟

اولین چیزی که به دهنم رسید شورت و سوتین بود. که این‌جا تمام برندها این‌قدر راحت در دسترسن و می‌تونی با خیال راحت بگردی توشون و اونی رو انتخاب کنی که فیت اندام و سلیقه‌ی تو باشه، چیزیه که واقعاً تو تهران نیست. سپس؟ سپس کفش. سپس ملافه‌ی تخت و سپس‌تر برندهای مورد علاقه‌م، COS و MUJI و UNIQLO. این که یه چیزی لازم داشته باشی بتونی نیم‌ساعت بعد تو فروشگاه‌شون باشی و با خیال راحت پرو کنی و بخری، این سهولت و در دسترس بودنش باعث می‌شه اشک تو چشمای آدم جمع شه. آها، سینما هم. ویف و سینماتک.

..
  



Wednesday, September 17, 2025

بی‌قراری تحمل‌ناپذیر سابینا [ + ]

۱ 
در آخرین رویای «ترزا» نامه‌ای خلاصه و تایپ‌شده به «توما» می‌رسد و او را به فرودگاه شهر مجاور فرا می‌خواند. دعوتی به قربان‌گاه. توما اما در انتهای رویا و پس از تیرباران، به خرگوش کوچکی تبدیل می‌شود که در دست‌های خوشحال ترزا آرام می‌گیرد: ترزا موفق شده است برای همیشه توما را تحت مالکیت تام خودش در بیاورد. فصل آخر کتاب «بار هستی» آقای کوندرا اما در اصل شرح جزییات مرگ غم‌انگیز «کارنین»، سگ ترزاست. یگانه‌موجود زنده‌ای در کتاب که ترزا بالاخره می‌تواند رابطه‌ای امن و عاشقانه با او برقرار کند. کمی‌قبل‌تر و در همان فصل، آقای کوندرا سال‌های آخر زندگی توما و ترزا را با لحن «به خوبی و خوشی تا آخر عمر با هم زندگی کردند» برای‌مان تصویر می‌کند. سال‌های پایانی زندگی‌شان، قبل از این که طی یک تصادف، در زیر چرخ‌های کامیون له بشوند. این «له‌»شدن را هم یک جور تاکیدی‌ای می‌گوید. در صفحه‌های پایانی فصل ماقبل آخر هم، از سرنوشت غم‌انگیز «فرانز» می‌گوید. که چه‌طور قربانی یک اخاذی خیابانی شد و بعد از مرگ، بالاخره تحت تصاحب کامل زنش «ماری کلود» قرار گرفت. آقای کوندرا شخصیت‌هایش را از یک «حرکت ساده‌ی دست»، از چیزهایی کوچک می‌تراشد و پروبال می‌دهد و به سرانجام می‌رساندشان. از میان چهار شخصیت اصلی کتاب، تنها «سابینا»ست که در غبار گم می‌شود. آخرین حضور سابینا ۴۴ صفحه مانده به پایان کتاب، جایی‌ست که کماکان دارد از بوهم دور و دورتر می‌شود. از زادگاهش. و افعالی که آقای کوندرا برای او استفاده می‌کند، کماکان مضارع است. شبیه به یک قهرمان وسترن که رو به غروب، در افق گم می‌شود.
۲
آدم حق دارد از خودش بپرسد که چرا. چرا تنها سابیناست که تمام‌شدنش، مرگش در کتاب نیست. «بار هستی» را اگر خوب خوانده باشید می‌توانید قسم بخورید که عزیزترین شخصیت داستان برای نویسنده همین خانم سابیناست. یک مقداری هم که تجربه‌ی زیسته داشته باشید می‌بینید که اصولن سابینا یکی از به‌یادماندنی‌ترین و جالب‌ترین کاراکترهای خلق‌شده در دنیای ادبیات است. جوری که دنباله‌رو دارد در دنیای بیرون از کتاب. جوری که آدم سابینا و سابینانماهای زیادی را دور و بر خودش می‌بیند. با خودم خیال می‌کنم آقای کوندرا لابد دلش نیامده تمام‌شدن سابینا را تعریف کند. مثلاً این که چه طور در همان «خلوت انس» خواسته‌اش، در تنهایی، پیر شده و چروک شده و دار فانی را وداع گفته. انگار خواسته یک ابدیتی بسازد برای این یکی شخصیت کتابش. جوری که بتوانیم همیشه سابینا را با همان آخرین تصویرش، وقتی فرانز را ترک کرده بود، درست همان وقتی که فرانز از زن و زندگی‌اش بریده بود تا به او بپیوندد، به یاد بیاوریم. همان جایی که سابینا وحشت کرده بود از قرار گرفتنش کنار کسی. که ترسیده بود لابد از یک‌جاماندن و کوله‌اش را بسته بود و رفته بود.
۳
فرض کنید این نوشته صرفاً یک سیخونکی بشود برای این که  کتاب آقای کوندرا را دوباره بخوانید. سرهرمس کلاهش را بالا خواهد انداخت. یک خاصیتی دارد این «بار هستی» که آدم هر بار که آن را دستش می‌گیرد، یک جاهای متفاوتی از کتاب را زیرشان خط می‌کشد. دیده‌ام که می‌گویم. هربار خودت را به یکی از آدم‌های قصه نزدیک‌تر می‌بینی. بعد دورتر می‌ایستی و می‌بینی که قضیه از آن‌جا آب می‌خورد که آقای کوندرا انگار انتهای هر شخصیت را در دیگری قرار داده. جوری که می‌شود زن باشی و خودت را در توما ببینی. مرد باشی و ترزا باشی. فراجنسیتی‌طور. و جوری این‌کار را کرده که در طول داستان، خط مرزی بین‌شان کم‌رنگ و پررنگ می‌شود. لیز می‌خورند از هم و به هم. چهارگوشه‌ی یک دنیای کاملی را می‌سازند. که مثلاً شما بتوانی زن‌ها/آدم‌های عالم را با کمی اغماض تقسیم کنی به دسته‌ی سابیناها و ترزاها. مرد/آدم‌ها را هم به فرانزها و توماها. می‌خواهم بگویم ژانرساختن باید یک چیزی در همین مایه‌ها باشد. با این فرق که آدم است دیگر، تغییر می‌کند. یک روز یک جا سابینایی، پس‌فردا ترزا. پارسال را به تومابودن سپری کردی و امسال را فرانزی برای خودت.
۴
شاید خوب یادتان نیاید؛ سابینا قهرمان مبارزه با «کیچ» بود، دوشادوش توما.  این دوشادوشی، این شباهت‌شان آدم را به این صرافت می‌انداخت که اصلاً سابینا و توما پاره‌های یک تن بودند. دو سوی یک «آینه». انگار که یکی بوده که جاده را می‌پیموده، سال‌ها. بعد از یک جایی، از یک راهی‌که از جاده جدا می‌شده، دو تکه شده. سابینا راه را ادامه داده و توما پیچیده. سابینا به سبکی‌اش ادامه داده و توما سنگینی را اتخاذ کرده. سابینا، کاراکتر بی‌مرگ کتاب، وصیت کرده سوزانده شود و خاکسترش در باد پخش شود و توما، زیر چرخ‌های یک کامیون «له» شده، همراه ترزا. برای همین است که می‌گویم برای شناختن سابینا باید توما را دقیق خواند. اصولاً هم یک کمی عجیب است که آدم بخواهد از «زن» حرف بزند بدون آن که از «مرد» سخن بگوید. حرف‌زدن از هرکدام‌شان به‌تنهایی، از جنسیت تهی‌شان می‌کند. می‌شوند «آدم». مقابل هم، کنار هم و در «رابطه» است که آدم می‌شود زن، می‌شود مرد. و آقای کوندرا همیشه انگار دارد از رابطه‌ها می‌گوید. حتا آن‌وقت‌هایی که مستقیم از سیاست حرف می‌زند، از کمونیسم حرف می‌زند، می‌شود ته حرفش را گرفت و رفت و رسید به یک جایی که حرف از آدم‌هاست، از آدم‌هایی که در رابطه با هم شده‌اند زن و مرد.
۵
کوندرا نه‌تنها راه را برای آنالیز روانی شخصیت‌هایش باز گذاشته که خودش همیشه پیش‌قدم شده است. همین است که به‌نظرم می‌شود بدون این که آدم دچار دغدغه‌ی اخلاقیات بشود، بشیند به کنکاش در آدم‌های قصه. می‌گوید مبارزه‌ی سابینا با کمونیسم اصلاً از زیبایی‌شناسی شروع شده بود. امری اخلاقی نبود لزومن. بعد هم کم‌کم گسترده شده بود به مبارزه با توافق در مورد هستی انسان. سابینا کمونیسم و همه‌ی ملحقاتش را «زشت» می‌دید. یک‌پارچگی و یک‌دستی را هم. همین بود که مدام دلش می‌خواست از «صف» بیرون بزند. خیانت کند. به کشورش، به مرد و مردهایش، به آرمان‌ها، به خودش. سابینا مصداق «بی‌قراری» بود. تجسم فقدن کامل «بار». اما این سبکی مطلق از آدم موجودی نیمه واقعی می‌سازد که حرکاتش در یک افق گسترده به آزادی و درنهایت بی‌معنایی مطلق میل می‌کند. آقای کوندرا استاد این‌جور تناقض‌هاست.
۶
سابینا در یک محور مقایسه‌ای دیگر مقابل فرانز قرار می‌گیرد. فرانز اعتقاد داشت به زندگی در یک خانه‌ی شیشه‌ای. جوری که سرچشمه‌ی دروغ و دورویی را در تفکیک زندگی خصوصی و عمومی می‌دید. جایی که هیچ‌چیز بر هیچ‌کس پوشیده نیست. رهایی و خلاصی‌اش را در این عدم وجود فضای خصوصی می‌دید. سابینا اما به «خلوت انس» معتقد بود. که هرکس که خلوت انس‌ش را از دست بدهد همه‌چیزش را باخته و کسی که آگاهانه از آن چشم‌پوشی کند غولی بیش نیست. سابینا آدم حریم است. حریم‌شخصی. حریم شخصی حداکثری. آن‌قدر وسیع که کل زندگی‌اش را در بر بگیرد. که جایی برای هیچ آدم دیگری در آن نباشد. سابینا تجسم پیشی‌گرفتن است. ترزا برای مبارزه با غم بی‌وفایی معشوق تنها صبر به کارش می‌آید. تا توما پیر شود. سابینا اما برای مبارزه برای هر نوع غمی، هر نوع دل‌بریدگی‌ای، اول خودش می‌برد و می‌رود و فرار می‌کند. سرنوشت سابینای کتاب همین است که محو شدن است. در تنهایی خودش. بی‌آدم‌ها.
۷
داشتم فکر می‌کردم شیفته‌ی سابیناها و توماها شدن سهل‌ترین کار دنیاست. تحمل این شیفتگی اما شدنی نیست. ماندگاری ندارد. آدم را پیر و حیف و حرام می‌کند. روزگار غم‌انگیز ترزا روایت همین نشدنی‌بودن است. باید کنارشان بود. دوست‌شان بود صرفن. همان‌جوری که خودشان با هم بودند. با دیدارهای‌شان. ماندگار بودند. عاشقی با امثال سابینا و توما یعنی عدم انسجام. یعنی ناامنی مدام. به قول فرانز، در فقدان وفا و وفاداری، وحدت از دست می‌رود و زندگی به شکل هزاران احساس ناپایدار در می‌آید. ناپایداری هم که همان بی‌قراری خودمان است.

*

آقای یوسا در «عیشِ مدام»اش وقتی دارد از تاثیرِ شخصیت‌های داستانی روی خودش می‌گوید، همان صفحه‌های اولِ کتاب- وقتی هنوز کیسه‌ی شورِ بی‌پایانش را برای‌مان نگشوده، وقتی هنوز دستِ ما را نگرفته و با وصفِ عیش‌ای که داشته با اِما بوواریِ آقای فلوبر، ما را شریکِ نصف و چه‌بسا هفتاددرصدِ عیشِ مربوطه نکرده- از برتریِ ناگزیرِ شخصیتِ داستانی بر شخصیتِ واقعی می‌گوید که چه‌طور گذرِ زمان بر او بی‌تاثیر است. که هربار با گشودنِ کتاب می‌توانیم او را رنگ‌نباخته به زنده‌گی برگردانیم.

این طوری است که سرهرمس خیال می‌کند با خودش که هر آدمی باید یک روزی بردارد کتابی، چیزی بنویسد از روی دستِ آقای یوسا، درباره‌ی شخصیتی از کتابی، فیلمی، که دوستش داشته، خیلی دوستش داشته. بعد حواسش باشد که آقای یوسا چه‌طور عیش‌اش را تقسیم کرده بینِ نوشتن از خودش، نوشتن از خانم بوواری، از آقای فلوبر و از باقی آینده‌گانی که روی شانه‌های آقای فلوبر و مادام‌بوواری‌اش ایستاده‌اند.


لابد یک روز هم سرهرمس حوالی هشتِ صبحِ روزی که این‌قدر منقطع نباشد روالِ زنده‌گی، روالِ نوشتن، شروع می‌کند به نوشتن کتابی که سرتاسرش درباره‌ی «سابینا»ی بارِ هستیِ آقای کوندرا باشد. اسمش را هم گاس که بگذارد عیشِ مدام‌تر، یا چه می‌دانم، بگذارد سایه‌های بلندِ باد. بعد یک فصلش را کلن اختصاص بدهد به خانمِ Lena Olin، سابینای بارِ هستیِ آقای کافمن. شاید هم چند فصل. جوری که مثلن بشود یک فصلِ کامل با طیبِ خاطر نشست و نوشت درباره‌ی کلوزآپِ این خانم، وقتی در آخرین حضورش در فیلم، داشت نامه‌ی خبرِ مردنِ توما و ترزا را می‌خواند. بعد یک فصلش هم کلن درباره‌ی آن سکانسِ آخرینِ عشق‌بازیِ سابینا و توما باشد لطفن. جوری که سرهرمس بشیند پلانِ این دو تا آدم را روی تخت بکشد، بعد
دیالوگ‌های خانم سابینا در بابِ رفتن و کندن و جواب‌های سرخوش و پوچ‌وارانه‌ی توما را بگذارد کنار نحوه‌ی قرارگیری این دو روی تخت، نسبت‌شان به هم، به تن‌های هم، لبخند‌های توما، سرخوشیِ سابینا از ایده‌ی رفتنش به آمریکا و بالش‌ها و ملافه‌ها. دو فصلش را معطوف کند به آن سکانسی که ترزا رفته بود خانه‌ی سابینا برای عکاسی از برهنه‌ی سابینا. بعد خب طبعن سرهرمس امیدوار است آن روز جنبش سبز به جایی رسیده باشد که آدم بتواند دو کلام سرِ دلِ راحت درباره‌ی آن‌جور درازکشیدنِ سرتاپابرهنه‌ی سابینا روی زمین، آن جوری که سرش را بالا آورده بود و به دوربین خیره شده بود، بی‌پرواییِ مثال‌زدنی‌اش در برهنه‌شدن، و نهایتن تمامِ پروسه‌ای که در این سکانسِ درخشان طی شد تا عاقبت ترزا بیاید کنارِ سابینا دراز بکشد، با خواننده‌اش حرف بزند.

فصلِ آخر را اما سرهرمس به یقین درباره‌ی انهدامی خواهد نوشت که ذره‌ذره‌ی زنده‌گیِ سابینا را در بر گرفته بود. درباره‌ی این مدام ازدست‌دادن‌هایش، گریختن‌هایش خواهد نوشت. قول. از زمینی خواهد نوشت که که با تمامِ سنگینی‌اش منشأِ حیاتِ سابینا بود اما با هر گامش آن را آن طور از زیرِ پایش کنار می‌زد. سابینا روی زمین روی خلأ راه می‌رفت و این چیز عجیبی است که توضیحِ بیشتری می‌خواهد طبعن. شاید سرهرمس برای این فصلِ آخر یک ضمیمه‌ی طولانی هم نوشت که اصلن درباره‌ی همین خرامانی گام‌های سابینا بود. بعد لابد سرهرمس یادش خواهد ماند که چه طور این‌ را بردارد ربط بدهد به کسی، جایی.

فصلِ آخر را سرهرمس نخواهد نوشت مگر این که در آن تاکید کند روی تنها چیزی از دارِ دنیا که سابینا از دستش نداد، برعکس، با میل و رغبت نگاهش داشت. از کلاهِ سابینا. که به درستی روی جلدِ اکثر چاپ‌های فرانسه و انگلیسی‌زبانِ کتابِ آقای کوندرا جا گرفته است. سرهرمس یادش هم اگر نماند آن روز، شما شاهدش باشید و به موقع یادش بیندازید که برای‌تان تعریف کند از همه‌ی مردهایی که عاقبت روزی از زنده‌گیِ سابینا بیرون رفتند، به خواستِ خودش، اما توما را مرگی تصادفی از او گرفت. توما تنها مردی بود در زندگیِ سابینا که خارج از اراده‌ی او بر رفتن و خیانت، خودش گذاشته بود رفته بود. بی‌خود نبود که رابطه‌ی سه‌نفره‌ی سابینا و توما و کلاهش، آن‌ همه کامل بود.

از الان هم هشدارش را بدهیم خدمت‌تان، کتابِ نازکِ غم‌ناکی خواهد بود، در مجموع.

[ + ]


..
  




 ته دلم خالی‌ست. یک ماجرایی پیش آمده که انتظارش را نداشتم و بد موقعی را انتخاب کرده برای افتادن. اما رسم روزگار چنین است -سلام آقای وونه‌گات-. همیشه پای این‌جور مسائل که می‌آید وسط، ته دلم خالی می‌شود. آن‌قدر خالی که فکر کردم باید برنج درست کنم. برنج برایم به یک‌جور امنیت می‌ماند. آدم را سر صبر و پر و پیمان در آغوش می‌گیرد. انگار مامان بغلت کرده باشد یا مثلاً خاله‌ناهید. فیله‌ی مرغ با بروکلی، یا استیک و مارچوبه این حس را به آدم نمی‌دهند. این‌ها ازین‌دست بغل‌هایی‌اند که می‌دانی زیاد نمی‌پایند. که می‌دانی چند ثانیه بعد همان دست‌هایی که سخت در آغوشت گرفته، حالاهاست که بلغزد روی کمرت، بلغزد زیر لباست. برنج اما از آن بغل‌های واقعی‌ست. به هم‌آغوشی منجر نشد هم نشد. طولانی‌ست و فشار دارد و طمأنینه دارد و دست‌و‌دل‌باز است. سر صبر است و اجازه می‌دهد بمانی بی‌که احساس مزاحمت یا عذاب وجدان داشته باشی. 

ته دلم خالی‌ است. فکر کردم باید برنج درست کنم. برنج ژاپنی -بی نمک و بی روغن- با یک‌جور خوراک؛ قارچ و تره‌فرنگی و برش‌های نازک گوشت. دیدی هر آدمی باید همیشه یک چیزهایی داشته باشد توی یخچالش، که ته دلش گرم باشد خیالش راحت باشد که هستند، که داری‌شان؟ من؟ قارچ و تره‌فرنگی. قارچ و تره‌فرنگی تازه که داشته باشم توی یخچال، اغلب اوقات موفق می‌شوم اندوه‌ها و افسردگی‌هایم را تسکین دهم. میوه اما، یا کاهو یا ماست یا مربا یا زیتون این خاصیت را ندارند. آن‌ها فوقش آدم را کمی دل‌داری بدهند، در حد «متأسفم، می‌فهمم».

اسپیکر را می‌آورم توی آشپزخانه. نینا سیمون پلی می‌کنم. حالم بیش‌تر حال هایده است البته، ولی خب. تخته‌ی چوبی بزرگ را می‌گذارم روی کابینت. قارچ‌های قهوه‌ای را و تره‌فرنگی درشتی را که دیروز خریده‌ام می‌شورم می‌گذارم‌شان روی تخته. یک قطعه گوشت استیک هم داریم. کاغذ دورش را باز می‌کنم، یک تکه‌اش را می‌بُرم می‌گذارم کنار تره‌فرنگی. کره‌ی سیر، سس یاکی‌نیکو، سس سویا، و همین‌ها. در یخچال را می‌بندم. فردا پنج‌شنبه است. باید صبح به بانکم تلفن بزنم. دل‌شوره دارم. چاقوی بزرگ ژاپنی را برمی‌دارم. یک‌جوری که انگار هیچی نیست و مسلطم به اوضاع. قارچ‌ها را چار قاچ می‌کنم. نه صرفاً به خاطر واج‌آرایی، دوست دارم قطعه‌های قارچ توی غذا درشت باشد و بشود کامل جویدشان. تره‌فرنگی‌ها را هم فارسی‌بُر می‌کنم. همان‌جوری که ح درست می‌کرد، توکیو که بودیم. این چاقو و صدای خردکردن سبزیجات و صدای تخته، هر کدام دارند به زعم خودشان حالم را بهتر می‌کنند. نینا سیمون جواب نیست. نامجو پخش می‌کنم. صدای آشنا لازم دارم که دلم گرم شود. صدای نامجو حال صدای شوهرعمه‌ام را دارد آن روزی که پیغام داده بودم کار واجب دارم و وسط اتاق عمل تلفنم را جواب داده بود و گفته بود «پرسیدن داره اصلاً؟ عصر زنگ بزن مطب بگو دقیقاً چه مدارکی لازمه آماده کنم، فردا می‌دم فرشید بیاره دم در خونه‌ت». تلفن را که قطع کرده بودم حالم شده بود سوپ تره‌فرنگی. امن و آشنا.

زیر تابه را روشن می‌کنم، می‌گذارمش روی درجه‌ی ۴. هنوز قلق گاز برقی زیاد دستم نیامده، اما هر چی بخواهم بپزم درجه‌ی ۴ امن‌ترین است. درجه‌ی ۴ گاز برقی، حاشیه‌ی امن من با این جهان جدید است. حاشیه‌ی امن من با این آشپزخانه. حاشیه‌ی امن من با مرد. هنوز بلد نیستم بگذارمش روی ۳ یا ۵ و بتوانم با خیال راحت رهایش کنم. فقط ۴ است که قلقش را یاد گرفته‌ام. محافظه‌کار ولی کارآمد. نسبتاً کارآمد. یک تکه کره‌ی سیر می‌اندازم توی تابه. درجه‌ی گاز را می‌گذارم روی ۶. پای گاز که ایستاده باشم و حواسم شش‌دنگ که جمع باشد، می‌شود تا ۷ و ۸ هم بروم. حاشیه‌ی امن و گفتگوی رها و بی‌سرزنش و بی‌قضاوت اما؟ ۴. قارچ‌ها را می‌ریزم و زیر تابه را زیاد می‌کنم، ۸. نمی‌خواهم آب بیندازند. قارچ‌ها را سرخ‌شده و آغشته به کره دوست دارم. دوست دارم گوشت‌شان آب نینداخته باشد. عطر قارچ و کره که درمی‌آید، تره‌فرنگی‌ها را اضافه می‌کنم و همه را با هم تفت می‌دهم. زیر تابه را زیاد می‌کنم. ماکسیمم. این درجه را هر جای دنیا که باشم بلدم. تابه را یک چرخی می‌دهم و محتویاتش را خالی می‌کنم توی ظرف. با دستمال کف تابه را تمیز می‌کنم برش می‌گردانم روی گاز. ته تابه را با کره چرب می‌کنم و دو حبه سیر و یک شاخه رزماری و گوشت استیک. هر طرف دو سه دقیقه، نه بیشتر. برنج آماده است. کاسه‌ی ژاپنی را می‌آورم بیرون. شکوفه‌های یواش سفید دارد و یک تاش خاکستری دور کاسه. این کاسه و بشقاب‌هاش شبیه‌ترین ظرف این خانه‌ است به من. تکه گوشت را می‌گذارم روی تخته، کمی بماند. برنج را می‌کشم توی کاسه و یک گوشه‌اش مخلوط قارچ و تره‌فرنگی را اضافه می‌کنم. یک پیاله‌ی ژاپنی کوچک برمی‌دارم کمی سس یاکی‌نیکو می‌ریزم توش. گوشت روی تخته را برش می‌دهم. برش‌های نازک. توی گوشت صورتی و آب‌دار است. همان‌جور که دوست دارم. تخته‌ را یک‌وری نگه می‌دارم با پشت چاقوی ژاپنی برش‌های گوشت را هُل می‌دهم روی برنج‌ها. آب گوشت می‌رود که برود به خورد برنج. 

رسم این غذا این‌جوری‌ست که یک برش گوشت را برداری بزنی توی پیاله‌ی سس، سس رقیق، برگردانی‌اش روی برنج و هر دو را هم‌زمان با هاشی(چوب‌های ژاپنی مخصوص خوردن غذا) بپیچانی‌شان به هم لقمه کنی بگذاری توی دهانت. مزه‌ی گوشت خالص و برنج خالص و سس رقیقی که ساخته شده برای همین غذا. تا لقمه را آرام بجوی، با هاشی یک تکه قارچ و چند پر تره‌فرنگی برمی‌داری سرشان را می‌زنی توی پیاله در حدی که پَرشان بگیر به پَر سس، و اضافه می‌کنی به طعمی که هنوز توی دهانت تازه است. ترکیب بی‌نظیر. انگار داری با سرانگشت تنی را نوازش می‌کنی که خوب می‌شناسی‌اش.


..
  



Monday, September 15, 2025

 اگه پارتنر یا رابطه‌ی معاصر داشته باشی، داشتن اون رابطه با وبلاگ پابلیک داشتن در تعارضه؛ هم‌چنان بعد از این‌همه سال. و در جهان وبلاگ، هنوز هیچ راهی اختراع نشده که پارتنر آدم وبلاگ آدم رو نخونه یا منِ نویسنده رو از منِ پارتنر جدا کنه. این همیشه غصه‌ی بزرگ من بوده و هست، که مجبور باشم بین پارتنر و وبلاگم یکی رو انتخاب کنم، اونم برای منی که علاقمندی‌هام خلاصه می‌شه تو نوشتن و رابطه و سینما و سفر. به عبارتی اگه برم تو رابطه، نصف علاقه‌هام تحت‌الشعاع قرار می‌گیره. اونم برای منی که اغلب اوقات، وسوسه‌ی نوشتن از چیزهایی که نباید، بازیگوشی توی متن و بازی کردن با کاراکترها و اتفاق‌های متن، یکی از جذاب‌ترین قسمت‌های نوشتنه برام. یکی از جذاب‌ترین قسمت‌های زندگیمه. جوری که حتی مخاطب خاص اون نوشته هم دقیقاً متوجه نشه چی به چی شد. یه بار یه چیزی نوشتم راجع به صحنه‌‌ای که توش یه مردی داشت با خودنویسش یه چیزی می‌نوشت. جوری دست‌های مرده و بوی ادکلن و دست‌خط و جعبه‌ی سیگارشو توصیف کرده بودم که دوست اون زمانم باهام به‌هم زد، چون شک نداشت این آدم و این صحنه وجود خارجی داشته؛ در حالی که اون آدم و اون صحنه هرگز وجود خارجی نداشت. من از تموم شدن اون دوستی خیلی ناراحت شدم، اما از تأثیرگذاری و باورپذیری توصیف‌هام توی متن خیلی خوشم اومد. این اون‌جاییه که من می‌میرم براش و در عین حال اون‌جاییه که همیشه دچار «زوال» -سلام مو- هم می‌شم به خاطرش، توأمان.

..
  




 گفته بودم چه عاشق ایمیل‌هایی‌ام که میاد به میل‌باکس کارپه‌م؟ تمام نامه‌های کارپه شخصی‌ان. شخصی و اسکاتلندی. یه عالمه آدم و یه عالمه‌تر خاطره، از روزی که جی‌میل اختراع شد. و حتی قبل از اون، چون ایمیل‌های یاهوم رو هم ایمپورت کردم این‌تو. آرشیو زندگی من و خیلی‌هامون، از سال ۲۰۰۲ تا الان! تو این فاصله خیلی آدما اومدن. تعداد کم‌تری رفتن هم. اما می‌تونه به راحتی ادعا کنم «آدمای ایمیل‌ کارپه‌»م هستن هنوز.هستن تو زندگی‌م. بعضیاشون فولدر دارن واسه خودشون. بعضیاشون لیبل اختصاصی و رنگی. من؟ من هر بار یه ایمیل میاد که لیبل داره، یه چراغ ته دلم روشن می‌شه. این آدمِ منه. این آدم بخشی از زندگی من، جهان من، و خاطره‌ی منه.

برام نوشته بود...

براش نوشتم:

..
  



Saturday, September 13, 2025

چند روزه دارم یه لیست درست می‌کنم از فیلم‌هایی که «رابطه‌»ی آدم‌های توش، به خاطر گیرافتادن در یک اتاق هتل یا یک ماشین یا یک خونه، دچار بحران می‌شه. در فضاهایی که توشون، آدم‌ها حبابی از آن خود، یا اتاقی از آن خود ندارن. یه دوره‌ای ما خیلی جدی معتقد بودیم که این فرضیه ردخور نداره و هیچ زیر‌یک‌سقف‌بودنی صلاح نیست بیش از سه یا نهایتاً پنج روز طول بکشه. یادمه یکی دو سال پیش، با پارتنر اون زمانم رفته بودم سفر. یه روز مهرداد زنگ زد که شب بیاین پیش ما، گفتم سفریم هنوز. گفت هنوز؟؟ گفت خیلی خطرناکه سفر طولانی بیش از سه روز، با آدم جدید. گفت برگردین که دیگه حتماً به‌هم زدین، خودت بیا پس. یه بار هم حامد زنگ زد که پاشو بیا این‌جا -وسط ماجرای بچه‌ها، تو اون دو سه ماهی که خونه‌ی خودم نمی‌رفتم و خونه‌ی پارتنرم بودم چون نزدیک اوین و دادسرا بود- گفتم هنوز خونه‌ی فلانی‌ام. گفت هنوز؟؟ گفت پسره از دستت خسته می‌شه به‌هم می‌زنینا. البته بی‌راه هم نمی‌گفت. بچه‌ها که با قید وثیقه آزاد شدن و پسره که خیالش راحت شد، یه ده روزی ناپدید شد. قشنگ انگار بی‌قید وثیقه آزاد شده بود اونم. حامد گفت دیدی گفتم می‌ذاره می‌ره. خندیدیم. پسره برگشت البته، ولی خب. حالا فیلمایی که این روزا دارم می‌ذارم توی لیست، تقریباً همه همین تئوری عدد فرد رو تأیید می‌کنن. در یک فضای بسته با هم بودن، نهایتاً سه یا پنج روز. بیشتر؟ خطر نابودی. حتی یادمه یه کتابی هم بود با این عنوان که «تعطیلات در کُما، و عشق سه سال طول می‌کشد».


مهرداد قدیم‌ها توی وبلاگش نوشته بود:


خانه‌اش ۲۰ متری بود. اتفاقی که برای دانشجوهای اروپانشین هیچ عجیب یا نامعقول نیست. وضعیت عاشقانه بود. عاشقانه‌ای که در سفر قبلی شکل گرفته بود و راه دور ادامه پیدا کرده بود. هوا خاکستری و سرد بود. خاکستری غالب اروپا. شاید دسامبر بود. تصورم این بود که نهایتن آن ده روز را می‌مانیم در خانه و می‌خوریم و می‌نوشیم و می‌آمیزیم و عاشقی می‌کنیم. بعد می‌نشینم توی هواپیما و برمی‌گردم و برای ماه‌ها حال خوش‌اش را دنبال خودم می‌کشم. نقشه‌ها کشیده بودم. چیزی شبیه اتفاقی که بار قبلی افتاده بود. اما خانه ماندن یک اشتباه بزرگ و تاریخی بود. سقوط روحیه‌‌ام از روز سوم یا چهارم شروع شد. چراغ‌های رابطه یکی یکی خاموش شدند. دو روز آخر همه چیز از کار افتاده بود. تمام نیروگاه‌ها کلپس کرده بودند و همه‌ی مسیرهای ارتباطی قطع شده بود. ناگهان خودم را (و احتمالن او را)‌ در گوانتانامو یافتم. شب آخر تلاش کردیم که با هم بخوابیم ولی نشد. این اتفاق ضربه‌ی نهایی بود. ما در آن خانه عاشقی‌ها کرده بودیم، ولی نشد. باورمان نمی‌شد. اصلن نمی‌شد بفهمی چی شده. اگر پروازم بین قاره‌ای نبود باید همان شب بر می‌گشتم. اتفاق ویران‌کننده بود. لااقل برای من، چون بار اولی بود که در زندگی‌ام با این‌چنین چیزی مواجه می‌شدم. در تاریکیِ گوانتانامو شب آخر را سپری کردیم. صبح با من تا ایستگاه آمد. بغلش کردم،‌ بعد جدا شدم و به صندلی‌ام خزیدم. جرات نمی‌کردم به چشمانش نگاه کنم. جزییات آن حس‌ها را نمی‌توانم دقیق در ذهنم مرور کنم اما خوب یادم هست که آن ایستگاهِ غمگین بهترین اتفاق سفرم بود. قطار که حرکت کرد شیشه‌ی واگن بخار کرده بود. از پشت شیشه‌ی تار به هم نگاه می‌کردیم و کسی حرکت نمی‌کرد. مبهوت، پایان دنیا را تجربه می‌کردیم. خوش‌حال از پایان حبس و غم‌زده از شکست بزرگ، ناکامی تاریخی در اوجِ همه چیز. 

یاد یکی از سفرهای خودم افتادم:


قرار گذاشته بودیم یونان هم‌ را ببینیم. من از لهستان می‌رفتم و مرد از آمریکا می‌آمد. یک روز آتن می‌ماندیم و یک هفته می‌رفتیم سانتورینی و فولگاندروس. از آن مدل سفرهای قریه‌ی مردمان خوشبخت. مرد را از وبلاگ می‌شناختم. یکی دوبار در سفرهای دیگر دیده بودمش و بعد چت‌های کوتاهمان طولانی‌تر شده بود و کشیده شده بود به ایمیل و تلفن و تمام خطوط رابطه. حالا باز قرار بود برویم سفر و این‌بار قرارمان قرار بود عاشقانه‌ باشد. حالا عاشقانه هم که نه، رمانتیک‌. من یک روز زودتر رسیدم آتن. بوتیک‌هتل کوچک و قشنگی توی دانتاون، که پیاده می‌شد رفت تا پلاکا و تسیری. پروازم کوتاه بود و خسته نبودم. وارد هتل شدم و دوش کوتاه و پیراهن لینن کوتاه و زدم بیرون. مرد دیروقتِ روز بعد رسید. کنفرانس‌های پشت سر هم و اختلاف ساعت و پرواز طولانی. چند روز قبل‌تر میزی روی تراس فلان رستوران معروف -مشرف به میدان پلاکا- رزرو کرده بودیم که اولین شام دونفره‌‌ی «رمانتیک»مان را برویم آن‌جا. مرد اما آن‌قدر خسته بود که بعید بود بخواهد از هتل بیاید بیرون. چه برسد به این‌که پیاده قدم بزنیم تا رستوران و قبلش بشینیم دم پیشخوان یکی از این بارهای محلی به گیلاسی شراب و شب را در آن محله‌ی زیبا سپری کنیم. هوا گرم و نم‌دار بود. هوای مورد علاقه‌ی من. مرد اما به این هوا عادت نداشت و بعید بود علاقه‌ای داشته باشد کولر هتل را رها کند. از آن طرف من هم، منی که هنوز یخ‌ام با مرد باز نشده بود، سختم بود تمام عصر و شب را بمانم توی اتاق کوچک هتل. رزرو رستوران را کنسل کردیم. قرار شد تا مرد دوش بگیرد و کمی خستگی در کند، من بروم مرکز شهر و چیزکی برای خوردن بگیرم. از هتل زدم بیرون. هوای گرم و نم‌دار را با لذت دادم تو. با پیراهن و صندل جدیدی که همان روز قبل -از دِ پوئت- خریده بودم راه افتادم طرف پلاکا. چندباری آمده بودم این شهر و پلاکا و تسیری را خوب بلد بودم. سر راه، نشستم لب پیشخوان یکی از بارهای محلی، یک گیلاس کوچک شراب خوردم و پرسه‌زنان راه افتادم سراغ مغازه‌ها و رستوران‌های کوچک، آن طرف محله. این محله همیشه حالم را خوب می‌کند و همیشه لبخند گَل و گشادی می‌نشانَد روی لب‌هایم، بس‌که گرم و قشنگ و زنده و چراغانی‌ست. از یکی از مغازه‌ها قدری زیتون خریدم و تکه‌ای پنیر و از دیگری یک گرده نان و از آن یکی گوجه. یک‌‌جا هم مقداری پروشتو، که زن فروشنده برایم وزن کرد و پیچید لای کاغذ روغنی و دورش را با نخ بست، عین توی فیلم‌ها. سخت‌ترین قسمتش خریدن شراب بود که هیچ بلد نبودم. گفتم شراب نسبتاً خشک دوست دارم و شیرین هم نباشد لطفاً، بقیه را توکل کردم به پیشنهاد پسرک فروشنده. (توی پرانتز بگویم هنوز هم -که ده دوازده‌سالی از این خاطره می‌گذرد- بلد نیستم شراب بخرم. یکی دو تا اسم بلدم فقط، شاید کمی بیشتر. پریشب‌ها رفتم شراب‌فروشی، گشتم دنبال همان برندی که بلد بودم و طعمش را هم دوست دارم، نبود که نبود. از فروشنده پرسیدم، معلوم شد برند مذکور آمریکایی بوده و حالا که کانادا محصولات آمریکا را تحریم کرده دیگر نیست که نیست. و اشاره کرد تا وقتی شراب فرانسوی و ایتالیایی و حالا کانادایی هست، شراب آمریکایی آخه؟ این شد که باز توکل کردم و با یک بطر شراب فرانسوی و یک بطر شراب آرژانتینی برگشتم خانه.) شراب را گذاشتم کنار باقی خریدها توی کیف حصیری، عین فیلم‌ها. آمدم برگردم هتل، برنگشتم اما. هنوز زود بود و هنوز ساعات زیادی از شب باقی مانده بود. این محله علاوه بر چیزهای دیگر، به ماست‌های یخ‌زده‌اش معروف است و تقریباً هربار، اولین چیزی که توی آتن می‌خورم فروزن‌یوگرت فلان مغازه است با تاپینگ‌های مورد علاقه‌ام. فکر کردم کمی ماست هم بد نیست. یک کاسه‌ی کوچک ماست‌ یخ‌زده با کارامل شور و چند مدل مغز آجیل و یکی دوتا افزودنی دیگر. آمدم چارزانو نشستم روی یکی از سکوهای جلوی مغازه، رو به پیاده‌رو. با سبد نان و شراب و زیتون و کاسه‌ی ماست. و شروع کردم به تماشای ازدحام مردم کوچه‌ی خوشبخت. آن طرف میدان، طبقه‌ی دوم یک ساختمان قدیمی، تراس قشنگی با نورپردازی مطبوع خودنمایی می‌کرد. میزها و رومیزی‌های پارچه‌ای و آدم‌ها با گیلاس‌های شراب و لابد شامپاین و الخ. توجهم به تابلوی پایینش جلب شد. همان رستورانی بود که رزرومان را کنسل کرده بودیم. یک قاشق بزرگ ماست خوردم.


به نظرم برای هردوی‌مان، هم من و هم شما، بهتر است نوشتن ادامه‌ی وقایع آن شب و فردایش را بی‌خیال شوم. نتیجه اما این شد که یک شب دیگر آتن ماندیم که به‌هم بزنیم، بی‌که اصولاً با هم بوده باشیم. من به وقت اروپا بیدار بودم و مرد به وقت آمریکا. در همان بازه‌هایی که بیداربودنمان هم‌پوشانی داشت موفق شدیم سفر فولگاندروس را کنسل کنیم، هتل سانتورینی اما نان‌ریفاندبل بود بنابراین یک بلیت کشتی برای من گرفتیم به مقصد جزیره، و موفق شدیم من همان فردا صبح زودش بروم سانتورینی، و مرد پس‌فردایش برگردد آمریکا.


نتیجه این شد که فردا صبح زود، من با یک کتاب و یک لیوان قهوه رفتم روی عرشه، دراز کشیدم زیر آفتاب، و شروع کردم کتاب‌نخواندن. کمی بعدتر با بوی علف چشم‌هایم را باز کردم. پسرهایی که چند قدم آن‌ورتر نشسته بودند، یک‌جوری که انگار مچشان را گرفته باشم با خنده نگاهم کردند. گفتم نایس اسمل. یکی‌شان علف را دراز کرد طرفم که «یه کام می‌زنی»؟ می‌زدم. با هم کمی علف کشیدیم و برگشتم کنار کتاب و قهوه‌ام، دراز کشیدم و دوباره شروع کردم به کتاب‌نخواندن. فکر کردم اصلاً سفر یعنی این. نتیجه‌تر این‌که چند روز بعد هم به همین رویه گذشت. بی‌برنامه. بدون تریپ ادوایزر و فور اسکوئر. بدون ستاره‌ها و ریویو‌ها. آخیش. روزهایم با یک حوله و یک پیراهن و یک کتاب و یک صندل می‌گذشت. شنا در استخر و در دریا، دراز کشیدن لب ساحل، نوشیدن و خوردن در کافه‌ها و بارهای کوچک و قشنگ محلی لب آب، و گاهی هم موتورسواری در جاده‌های زیبای جزیره با مرد چشم‌آبی، که صبح‌ها وقتی من می‌آمدم برای شنا، داشت نمای چوبی رستورانش را بازسازی می‌کرد، و پوست برنزه‌اش از همان مسافت نسبتاً دور صاف می‌خورد توی چشم آدم. تا وقتی من از آب بیایم بیرون و یک لانگ آیلند سفارش بدهم، نجاری‌اش تمام می‌شد و تا رستورانش شلوغ نشده، یکی دو ساعتی وقت داشت که برویم با موتور جزیره را نشانم بدهد. همین‌جوری شد که سانتورینی را حفظ شدم. فکر کردم اصلاً سفر یعنی این. تنها قسمت سخت ماجرا این بود که مجبور بودم هر روز صبح موقع صبحانه به کارکنان هتل با لبخند توضیح بدهم که نه، امروز هم شوهرم نتوانست بیاید. لابد آن‌ها هم فکر می‌کردند کدام شوهری زنش را توی ماه‌عسل ول می‌کند به خاطر جلسه‌ی کاری. تقصیر خودم بود. نمی‌دانستم اتاقی که رزرو کرده بودیم، سوئیت مخصوص هانی‌مون است و همان اول موقع چک‌-این، در جواب متصدی هتل که پرسید پس شوهرت کو، هول شدم گفتم برایش یک جلسه پیش آمده، نتوانست به پرواز برسد. و خب، کی بدون شوهرش پا می‌شود بیاید ماه‌عسل. حالا هر روز سر صبحانه، جلسه‌ی شوهرم داشت یک روز بیشتر طول می‌کشید و هر روز لبخند می‌زدم که یعنی تقدیر من هم این‌جوری‌ست دیگر و هر روز فکر می‌کردم اصلاً سفر یعنی همین این.


مهرداد در ادامه‌ی پستش نوشته بود:


چندسال طولانی را این وسط حذف می‌کنم. الان شده یکی از بهترین‌های زندگی‌ام. رفقایی که به بودن‌شان "برایت" لحظه‌ای تردید نمی‌کنی. حتا اگر بی‌خبری‌تان از هم به ماه و سال بکشد. رفقایی که برای تمدید دوستی‌تان هیچ نیازی به کارت زدن و حضور و غیاب دوره‌‌ای نیست. اصلن نیست. به زعم من بالغ‌ترین سطح از نوعی صمیمیت که فارغ شده، عبور کرده از کارکرد احساسات عاشقانه و حتا رختخواب. نه هیچ کدام‌شان باید باشد و نه هیچ‌ کدام‌شان نباید باشد. من با او یکی از وحشت‌های بزرگ زندگی‌ام را شناختم و تجربه کردم. بعدها خیلی به‌تر فهمیدم که در این‌چنین شرایطی باید با خودم چه کنم. برای دوباره داشتن‌ش طولانی‌ترین صبوری و پافشاری زندگی‌ام را به خرج دادم و نهایتن کسی را در گوشه‌ای از دنیا دارم که جز آرامش مفهومی را برایم تداعی نمی‌کند. یک حامی. 


من؟ من دیگر مرد را ندیدم. و به نظر می‌رسد او هم استقبال کرده از ندیدن من.




..
  




 با فاصله‌ای از خودم ایستاده‌ام و زندگی را تماشا می‌کنم. زندگی‌ام را تماشا می‌کنم. منتظر اتفاقی‌ام انگار، که دارد نمی‌افتد. نکند دارم همان اتفاق را زندگی می‌کنم؟

..
  




 امروز روز جهانی سینماست. تو اینستاگرام دیدم خیلی از دوستای فیلمسازم یادداشتی نوشتن راجع به این روز. برای من هم روز مهمیه بی‌که فیلمساز باشم یا ربط دیگه‌ای به دنیای سینما داشته باشم. صرفاً یه مخاطب‌ام که عاشقانه شیفته‌ی جهان جادویی سینمام و زندگی‌م و سرنوشتم بارها تحت تأثیر این مدیا شگفت‌انگیز شده. و لذت این جادو رو با هیچ لذت دیگری عوض نخواهم کرد.

..
  




 «روزها در راه» رو دارم برای بار چندم می‌خونم. و هیچ‌بار به اندازه‌ی این بار توجهم جلب نشده بود که چه تاریخ داره عین به عین تکرار می‌شه. و چه به هیچ تغییر بزرگی به هیچ انقلابی نمی‌شه دل بست. کاش یه کاری کنیم همه یه دور بخوننش.

..
  



Friday, September 12, 2025

 چه دانستم که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون

من شیفته‌ی شیفتگی‌ام. می‌تونم ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها در سوداهام غرق شم و از همون‌ها تغذیه کنم. این چیز عجیبی نبوده. اما این ظرفیت از شیفتگی و این سودایی که دارم الان تجربه می‌کنم رو تا حالا ندیده بودم در خودم. آخرین بار که این‌جوری بودم کی بود؟ بیست سال پیش؟

احساس می‌کنم تو یه تب طولانی‌ام. یه تب پنج‌ماهه؟ یه گُرگرفتگی‌ای که یه روز چشم باز کردم و دیدم شروع شده، و هنوز ادامه داره. تب داری و بیدار می‌شی. تب داری و ورزش می‌کنی. تب داری و مهمونی می‌ری. تب داری و با مرد می‌خوابی. تب داری و فردا میاد. تب‌ داری و پسفردا باز تب داری و روزهای بعد همچنان تب داری.

چه دانستم که این سودا...

سید می‌گه ۷۵ از ۱۰۰ی که داری می‌گی -حالا که دارم می‌بینم اون مهمونی رو نرفتی- اگه ۱۲۰ نباشه کمتر از ۱۱۰ نیست. هه. دنبال اسکور گرفتنی؟ ۱۱۰ از ۱۰۰ اصلاً. من که واهمه‌ای ندارم ازش. همین الانشم تا زانو تو آبم. که اصلاً من فکر می‌کنم تمام معنی زندگی، تن‌دادن به همین سوداها به همین وسوسه‌ها به همین تب‌هاست، وسط روزهای کوتاه و بلند و خاکستری و شبیه به هم. وسط روزمرگی. 


پ.ن. مهرداد توییت کرده بود «یه جای چای هست که دماش خیلی مناسبه؛ همون‌جاست که دلهره‌ی سردشدن میاد سراغ آدم.»

..
  



Thursday, September 11, 2025

 حوصله ندارم برم درفت‌های این مدت رو پابلیش کنم. حوصله هم ندارم تو وبلاگ ننویسم. این‌تو نوشتن رو هنوز بیش از هر جایی دوست دارم. 

سر شب علی زنگ زد که بریم کباب بخوریم. کباب همیشه غم رو تحت‌الشعاع قرار می‌ده. قرار شد بریم کباب، اما وقتی رفتم پایین معلوم شد داریم می‌ریم کیتس، ساندویچ بریسکت دودی بخوریم. نمی‌دونم چیه ذات این ماجرا، که حتی وقتی با دوستام هم می‌رم بیرون این‌همه حس اوتسایدر بودن دارم. کی قراره اینسایدر شم؟ لااقل با همسایه‌ها و هم‌محلی‌هام؟ با اولین دوستای موندگار ونکوورم؟

..
  




پنج عصره. روزا داره می‌ره به سمت زود تاریک‌شدن. اومدم نشستم پشت لپ‌تاپ. بر حسب عادت رفتم تو اسپاتیفای و زدم رو پِلِی. ناغافل صدای «زن زندگی آزادی» رعنا منصور پخش شد تو خونه. به چارچوب پنجره نگاه کردم. یه‌هو مانت‌پلزنت شد کریمخان و خونه شد پلاک ۲۸ و شد یکی از همون عصرایی که از زندان برگشته بودم خونه و ساندکلاود رو گذاشته بودم پلی شه و یه گوشه‌ی کاناپه نارنجیه مچاله شده بودم و نگاه کرده بودم به چارچوب پنجره‌ی روبه‌رو و تنهایی و بی‌پناهی آوار شده بود رو سرم. یادم نمیاد آخرین باری که این‌جوری با صدای بلند گریه کرده بودم کی بود. آهنگه داشت پخش می‌شد و خونه‌هه شده بود پلاک ۲۸ و من ناامید بودم و من دستم به بچه‌هام نمی‌رسید. امروز؟ دخترکم یه جایی روی یه تختی تو یه اتاقی توی توکیو مچاله شده زیر ملافه‌های بنفشش، بی‌پناه و بی‌امید، و داره شب‌های تلخی رو سپری می‌کنه. دیروز گفت مامان، هیچی خوشحالم نمی‌کنه، از اون سال هم بدتره حالم. دیشب مو گفت بعد از اون سال دیگه هیچ‌وقت نتونستیم مثل قبل اون مدلی با هم باشیم. چند وقت پیشا آرمین گفت آیدا اگه ایران موندی بودی هیچ‌وقت حالت عوض نمی‌شد. خودتو نمی‌دیدی اون ماه‌های آخری که ایران بودی. ما که دور و برت بودیم می‌دیدیم چه جوری داری فرو می‌ری. 

«بعد از اون ماجرا. اون روزا. اون ماه‌ها. اون سال.»

آرمین گفت الان به وضوح حالت بهتره. عکساتو که می‌بینم، می‌بینم رو میزت خالیه. مثل میز ایرانت نیست که پر از گل و خوراکی‌ها و ظرفای رنگ و وارنگ بود. میزت این‌جا پر از زندگی بود. اون‌جا تمیز و مرتبه. ولی انگار هنوز زندگی روش جریان نداره. حالت ولی خوبه عوضش. مو گفت خوبه که نیستی. این‌جا گاهی مثل قبل خوش می‌گذره، ولی خیلی کم. گفت ولی روزانه اوضاع بدتره. اون‌جا لااقل اوضاعت روزانه بدتر نیست. دختره گفت مامان حالم خیلی بده، بیا ژاپن لطفاً. گفتم باشه مامی، میام. گفت بابا می‌گه بگو مامان بیاد بمونه این‌جا. گفتم باشه مامی، میام می‌مونم. 

.

«در هر زمانه‌ای، در کنار آن‌چه مردم گفتن و انجام‌دادنش را طبیعی فرض می‌کنند، در کنار آن‌چه کتاب‌ها و پوسترهای داخل مترو و حتی داستان‌های خنده‌دار توصیه می‌کنند که به آن فکر کنیم، هستند چیزهایی که جامعه درباره‌شان سکوت می‌کند، بی‌آن‌که به آن واقف باشد، و کسانی که این چیزها را حس می‌کنند ولی نمی‌توانند نامی از آن‌ها ببرند محکوم‌اند به رنج تنهایی. 
سپس روزی به ناگهان، یا به‌تدریج، این سکوت شکسته می‌شود و درباره‌ی چیزهایی که بالاخره به رسمیت شناخته می‌شوند کلمات‌اند که سرریز می‌کنند و در همان زمان، در آن سطح زیرین، باز سکوت است که درباره‌ی این چیز و آن چیز شکل می‌گیرد.»

سال‌ها -- آنی ارنو
..
  



Tuesday, September 9, 2025

 برای من مهم‌ترین ابزار نشون‌دادن احساسات، کلمه‌ست. کلمه؛ و بوسه. از من بپرسی، «آن‌جا که کلام از گفتن بازمی‌ایستد، بوسیدن آغاز می‌شود.» 

بوسیدن، بی‌پرواترین ابزار پرستشه. بی‌پرواترین ابزار اعتراف. و بی‌نیازترین، از توضیح و از تفسیر. زبان و ادبیاتِ بوسه، از لحظه‌ای که هنوز شروع نشده تا بعد، تا ساعت‌ها بعد که ادامه پیدا می‌کنه و تا لحظه‌ای که تموم می‌شه، بی‌واسطه‌ترین مکالمه‌ی عاشقانه‌ست. بی‌کلام‌ترین و پرگوترین، توأمان.

اون تمنای تن‌ها، اون‌جا که راه گریزی نداری جز این‌که هوایی که دیگری تنفس می‌کنه رو نفس بکشی، اون «رو نشان دادن» و اون فاصله گرفتن و اون بازبرگشتن، اون لحظه‌های نامطمئن که هنوز حوالی مماس‌بر‌لب‌ها پرسه می‌زنی، اون فشارها و پاپس‌کشیدن‌ها و منتظرموندن‌ها، اون ادبیات ظریف آمیختگی.

از این مدل بوسه که حرف می‌زنم، نمی‌تونم یاد یه خاطره‌ی دور نیفتم. طبقه‌ی چندم یه آپارتمان قدیمی. نشسته بودیم فیلم ببینیم، با بعیدترین آدم دنیا، اون زمان. رفتم تو وبلاگم سرچ کردم بوسه. حتماً نوشته‌مش. درست فکر می‌کردم.


ژوئن ۲۰۰۸

«...خاطره‌ی من اما برعکسه. همیشه فکر می‌کردم با اون آدم هیچ زبون مشترکی نخواهم داشت. نقاط منفی‌مون مشترک بود فقط... بعد اما یادمه اون شب، وقتی برای اولین بار بوسیدمش، همه‌چی با تصوراتم فرق داشت. از معدود دفعاتی بود که یه آدم تو اولین بوسه‌ش این‌جوری شبیه من بود. واکنش لب‌هاش با من یکی بود. عکس‌العمل‌هاش بده‌بستون‌هاش زمان‌بندی‌هاش عین من بود. انگار شراب، آروم و طولانی و سر صبر. برام عجیب بود این آروم موندنه. این عجله نداشتنه. این طولانی آروم موندنه. یادمه با خودم گفتم مال اینه که عاشق هم نیستیم. کنجکاویم فقط. برا همین این‌قدر آروم و مطبوعه. برای همینه که... طولانی شد. خیلی طولانی. ساعت‌ها. تانگوی لب‌ها...»

امروز، یه ویدئو فرستاد برام*. ویدئوی یه بوسه‌ی نرم و طولانی بود. زیرش نوشت «فکر کردم فقط تو می‌فهمی.» *مرد توی خاطره رو می‌گم. رفتم تو وبلاگم بوسه رو سرچ کردم خاطره‌هه رو پیدا کردم. ۱۷ سال گذشته بود از اون شب. پشیمون نشدیم هم. هیچ‌وقت.

..
  



Tuesday, September 2, 2025

یه جاهایی، جاهای مشخصی که هردومون می‌دونیم واقعیت چیه، منِ قصه‌پرداز ترجیح می‌دم واقعیت رو به روم نیارم. تو اما از هیچ فرصتی نمی‌گذری که یادم بیاری «هی، حواست باشه‌ها، واقعیت اینه». این تو بازی‌ای که هردومون می‌دونیم بازیه، یه‌جورایی جرزنیه. یا به هوش من اعتماد نداری، یا این بازی برات زیادی شبیه واقعیته.

«وقتی می‌بینم کسی ازم خوشش میاد، نه تنها نمی‌گم خوشم میاد، که لگد هم می‌زنم»… اگه اینو به یه تازه‌وارد بگی، می‌شه اسمشو گذاشت شفاف‌سازی یا سلب مسئولیت. ولی من همونم که خودت یه روزی اومدی بهش گفتی «تو تا ابد مسئول چیزی هستی که اهلی‌ش کردی، تو مسئول گلتی.» این دوتا از یه قانون تبعیت نمی‌کنن. این دوتا مال یه بازی نیستن.

همین‌جاهاست که من یه قدم قابلمه‌ای می‌رم عقب. یه قدم قابلمه‌ای ازت دور می‌شم.


.With him, it was always like bubbles about to break; too fleeting to touch, too fragile to last
Memories of that Summer --- Virginia Golf


..
  



Saturday, August 9, 2025

 میم می‌گه حالا قیافه‌ت چرا این‌جوریه؟ گریه کردی؟ می‌گم چون فلان. میاد سؤال بپرسه، که می‌گم نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم. می‌گم این روزا فقط احتیاج دارم که یا عاشق شم، یا یه کار از صبح تا شب داشته باشم که مغزمو درگیر کنه. که بهش فکر نکنم. میم می‌گه تو؟ عاشقی؟؟ برو سراغ کار صبح تا شب به نظرم. می‌گم وا، فلانی و فلانی چی بودن پس؟ می‌گه اونا رو خیلی دوست داشتی، عاشق ولی نبودی. اصولاً من هیچ‌وقت ندیدم تو عاشق باشی. تو عاشق تصویر خودت تو عاشقی‌ای. می‌گه تو رابطه هم همینی. هیچ‌وقت گاردت رو برای پارتنرت هم حتی کامل باز نمی‌کنی. فقط یه تصویر می‌سازی از خودت تو رابطه. ولی همیشه یه مرز نادیده‌ای داری که نمی‌ذاری کسی ازش رد شه بیاد جلو، بیاد پیشت.

 چندتا شات که می‌گذره واسه‌ش ماجرای جدیدمو تعریف می‌کنم. می‌گه بیا، اینم شاهد حرفام. این شیفتگی‌ای که داری ازش حرف می‌زنی بخش بزرگی‌ش در مورد حس خودته نسبت به اون آدم، نه خود اون آدم. حتی من مطمئن نیستم این آدمه اصولاً وجود خارجی داشته باشه. می‌گم نه، نمی‌فهمی. الان چون رو تکیلام نمی‌تونم منظورمو دقیق بهت بفهمونم. نمی‌تونم تبیین کنم خودمو. می‌گه تکیلا دازنت لای هانی. می‌گه تو اتفاقاً رو تکیلا از هر حالتی‌ت صریح‌تر و شفاف‌تر و بی‌پرواتری. واسه همینه سعی می‌کنی فرداش هیچی یادت نیاد. چون نمی‌خوای خود بی‌پرده‌ت رو به روی خودت بیاری‌ دیگه.

من؟ من از بحث خارج می‌شم و یه دور دیگه شات‌ها رو پر می‌کنم.

..
  




 تو مکالمه‌ی حضوری، وقتی نگاه داره و لبخند داره و میمیک صورت، وقتی حالت نشستنش سر صبره و نگاهش ثابت و مستقیم، تو تمام اینا یه چیزی هست که منو علی‌رغم خودم مسحور می‌کنه. مسحور واژه‌ی دقیقش نیست. تمام این خرده‌رفتارها هموناییه که برای من اولین‌هاست. که پروانه‌های ته دلم همون‌جا که جمع شده‌ن بال‌بال می‌زنن و تنم رو غلیان‌شون در بر می‌گیره. این‌که بعد از این‌همه سال، بعد از این‌همه قصه بعد از این‌همه بازی، کسی هست که این‌جور، هربار شگفت‌زده‌م می‌کنه. براهنی درون منو فعال می‌کنه رفتارش. حرف‌هاش نه، رفتار بدنش.

ببار

ورنه دیر می‌شود

دیر

..
  




 گفت من اگه با کسی باشم، دیگه فقط با همونم. این جمله‌ش به مذاق منی که زیاد هم مونوگام نیستم حتی، خیلی سکسی و جذاب اومد. یه‌جوری که آدم دلش می‌خواد این «فقط با همون بودن» رو امتحان کنه، علی‌رغم خودش.

..
  



Thursday, May 29, 2025

 من قصه‌ی خاصی ندارم این‌جا، این روزا. چند ماهی می‌شه که دیگه غر نمی‌زنم چرا این‌جام. به این‌جا، به ونکوور، دارم به چشم یه قریه نگاه می‌کنم که اومدم توش تا از اون هیاهو و استرس تهران و ماجرای بچه‌ها فاصله بگیرم. و گس وات؟ جواب هم داده به نظرم. یک سال کار نکردن و هیچ‌کس بودن و دیده نشدن خیلی حالمو بهتر کرده. آروم گرفته‌م. به خودم و به تنهایی دوباره خو گرفته‌م. با محدودیت‌های این‌جام به صلح رسیده‌م. و؟ و روی زخم‌هام تا حد زیادی بسته شده و دیگه با هر کوچک‌ترین تلنگری خونابه پس نمی‌ده. 

با خونه‌ی کوچیک و خالی‌م خوبم و با دوستای کم‌تر از انگشتای یک دست‌م خوبم و با این کنج عزلت خوبم هم. از منی که زندگی‌ش بر پایه‌ی آدم‌ها و روابط و مخاطب‌ و معاشرت می‌گذشت بعیده، نه؟

برای این‌که خودمو امتحان کنم، دو تا چیزی که فکر می‌کردم روشون خیلی آبسسدم رو هم گذاشتم کنار. آدمی که برام خیلی جذاب بود و مدام ذهنمو مشغول کرده بود، و اینستاگرام. مین‌وایل معاشرت با خیلی از آدم‌ها که فکر می‌کردم یه وزنه‌ی عاطفی‌ان برام رو هم محدود کردم، آنلاین و آفلاین. قطع کردن اون دوتا اما، اون آدم و اینستاگرام، بهم یه اکسیژن تازه تزریق کرد. این‌که من می‌تونم. و این‌که هنوز کنترل دارم روی خودم. فکر می‌کردم به خاطره مهاجرت، نیدی و وابسته شده‌م. اما نشده بودم. خیالم که راحت شد، دیگه برگشتن به هر کدوم‌شون نمی‌ترسونتم.

این دو هفته‌ای که اینستامو بستم، به کلی از قورباغه‌ها و پروژه‌هام رسیدم. تقریبا همه‌شون. یکی دو تا دیگه مونده که ظرف همین یکی دو روز اونا رو هم انجام می‌دم و دیگه آپدیت می‌شم. دیگه از خودم و از کارام و از زندگی روزمره‌م عقب نیستم. اینم خیلی بهم روحیه داد. فکر می‌کردم دیگه هرگز نمی‌تونم جدی و تخصصی بنویسم. اینستا رو که قطع کردم اما، تونستم، شد. تازه فهمیدم نوشتن اون‌جا، به مثابه خون‌ریزی داخلی خاموش، چه حجمی از من رو مصرف می‌کرده. ننوشتن اون‌جا، نوشتن جدی و تخصصی‌م رو دوباره بهم برگردوند. حالا که دیگه قلق و کنترلش رو پیدا کرده‌م، دیگه هیچ‌کدوم اذیتم نمی‌کنه. حالا می‌فهمم روزه چه اثری داره روی جسم و روان آدم. به آدم این فازو می‌ده که می‌تونی، می‌شه.

راستی، تو همین مدت فستینگ ۱۶-۸ رو هم شروع کردم. حدود دو ماهی می‌شه الان. اینم ازون چیزایی بود که به نظرم خیلی سخت و نشدنی میومد، مخصوصا با لایف استایل من. نایت‌لایف و درینک و الخ. اما خودمو مجبور کردم انجام بدم و گس وات؟ شد. خیلی آسون‌تر از چیزی که فکر می‌کردم. و احساس سلامت بیشتری هم می‌کنم. سلامت؟ بیشتر قدرت، . «پاکیزه» بودن. احساس خوبی بهم داده تمام این مرزها و محدودیت‌ها. تمام این روزه‌‌ها. روزه‌ی غذا، روزه‌ی آدم، روزه‌ی دوپامین (اینستاگرام).

حال و روز من همیناست. روزا کار می‌کنم. پیاده‌روی می‌کنم. کمی پیلاتس می‌کنم. کتاب می‌خونم. فیلم می‌بینم گاهی. و حتما سریال. هدف خاصی ندارم. یعنی دارم، ولی هدف محسوب نمی‌شه، اینم قورباغه محسوب می‌شه. می‌خوام کار کانادایی بکنم و درآمد دلاری داشته باشم. شاید به نظر خیلی بدیهی و ساده بیاد. اما برای منی که هیچ‌وقت برای کسی کار نکردم و همه‌ی کارایی که کردم توشون ایده و قصه غالب بوده، این یکی توتالی تجربه‌ی جدید محسوب می‌شه. دلم می‌خواد کار کانادایی کردن و نوبادی بودن رو هم تجربه کنم.

دیگه چیز زیادی نمی‌مونه تو زندگی؛ می‌مونه؟

..
  



Monday, October 21, 2024

 سید گفت داری پاستای گوجه و اسفناج درست می‌کنی؟ داشتم پاستای گوجه و اسفناج درست می‌کردم. یه جوری گفت داری پاستا درست می‌کنی که انگار الاناست برسه خونه. سید اما الان در دورترین نقطه‌ی زندگیم بود و حتا توی زندگیم هم نبود. کنارش بود. استوری‌هامو دیده بود. گوجه‌‌های قرمز قاچ‌شده و اسفناج تازه. استوری بعدی، گوجه و اسفناج درهم‌آغشته و آب‌انداخته توی تابه. پاستا رو آبکش کرده بودم که سید زنگ زه بود. وقت داری برای یه صحبت کوچیک؟

از ویکند گفتم و از شهری که زیر آفتاب می‌درخشه و آدم روش نمی‌شه توش افسرده باشه. گفتم دارم با خارجیا معاشرت می‌کنم، عاقبت. گفت اوه، مگه وبلاگ و اینستاگرام خارجی هم داره؟ خندیدم. نه، گاهی هم با آدمای واقعی معاشرت می‌کنم. خندید. خوبه. نشانه‌ی خوبیه. بعد حساب کردیم چرا نامه‌های کاغذی دیرتر از حد معمول می‌رسن. گفت می‌خواستم حرفای امروز رو هم بفرستم برات، اما گفتم وایستم ببینم قبلیه می‌رسه اصن؟ بیخودی نشینم به نوشتن. گفتم تو پشت سر هم بفرست. فوقش پس و پیش می‌رسن. فکر کن تو نامه بنویسی. یه چیزی بگی. بفرستی. فرداش اما داری چت می‌کنی و یه چیز جدید پیش میاد. پس‌‌فرداش تلفنی حرف می‌زنین و یه چیز جدیدتر. زندگی داره پیش می‌ره، مکالمه همین‌جور، حس‌هاتون همین‌جورتر، در حالی که یه سری حرف‌های ناگفته از یه تاریخی در گذشته‌، از همین چند روز پیش، چند روز بعد می‌رسن. تا برسن اما ممکنه رابطه‌هه رفته باشه یه جای دیگه. و خب اون نامه، می‌شه «آینده در گذشته». عجیبه نه؟

خداحافظی می‌کنه. باید بره. می‌رم سراغ پاستا. یه آب می‌گیرم روشون و می‌ریزم تو تابه. می‌ریزمشون رو مایه‌ی گوجه و اسفناج. دو ملاقه از آب پاستا رو اضافه می‌کنم و یه قاشق هم پنیر. می‌ذارم یه کم قل بزنه مزه‌ها برن تو هم جا بیفتن. پیغامش می‌رسه که کلاود فایو بگیر. کفش منظورشه. یه شوخی بد داشتیم سر هوکا. برای این‌که دیگه نتونه بهم بخنده پرسیدم چی بگیرم. گفت مثلاً کلاود فایو. لبخند زدم. همونیو گفت که خودم می‌خواستم جای هوکا بگیرم. از هم‌فرکانسی خوشم میاد کلاً. 

حوصله ندارم این نوشته رو تموم کنم. دلم می‌خواد برم لب اقیانوس. در جوار اقیانوس آرام. کی فکرشو می‌کرد هم‌جوار شیم؟ زندگی پر از رسیدن به رؤیاهای قشنگه. می‌رم لب اقیانوس.

..
  



Friday, August 9, 2024

 به میم پیغام دادم برگشتی ایران؟ نوشت جاست لندد. نوشت کی لاین بزنیم؟ نوشتم بزنیم. نوشتم اه، دلم یه جوری شد، خر.

همین. همه‌چی راحت و در دسترس بود. حالا نه که همه‌چی. ولی اون چیزایی که تو زندگی دوست داشتم رو چیده بودم دم دستم، در شعاع نزدیک. کافی بود دستمو دراز کنم دستم برسه بهشون. زندگی سخت بود. سخت‌تر هم شده بود. اما همونی بود که بود. داشتم با همون چیزی که بود خوشی می‌ساختم.

اینجا؟ تو خلسه‌م. شبیه مه‌ام. نیستم اما هستم. یادمه ایران که بودم، فشار کارم زیاد که شده بود، بارها گفته بودم چه دلم می‌خواد یه مدت فقط زندگی کنم و کار نکنم. استراحت مطلق کنم. حالا؟ حالا از وقتی اومدم کانادا، بی‌که حواسم باشه همین شده. فقط دارم استراحت می‌کنم و گس وات؟ اون‌جوری که فکر می‌کردم هم بهم خوش نمی‌گذره. باید یه فکری به حالم بکنم.

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025